کد مطلب:35539 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:128

در پناه بردن به خدا و برگشت به سوی او











«انا بالله عائذون و الیه راجعون»

به خدای پناه می بریم و به سوی او بازمی گردیم.

این خطابه را «عزا» می نامند و از برجسته ترین خطابه های امیرالمومنین (ع) شمرده می شود. قسمتی از این لایحه مقدس در بخش اول از سخنان علی (ع) كه به عنوان «انسان آغاز می شود» ترجمه شده و اكنون به بازمانده اش می پردازیم تا ترجمه این خطبه ی شیوا تكمیل گردد:



ز دور است نزدیك و از دسترس
بود دور و او را ندیده است كس


ستایش بود ویژه بر آن خدا
كه اویست بخشنده و رهنما


بود آستانش همیشه پناه
به حسرت نصیبان گم كرده راه


حوادث از او گشت صورت پذیر
به اجرای فرمان او ناگزیر


شود نعمتش بخش بی انتها
بر آن بخشش شكر گوییم ما


به یكتایی اش هست ایمان ما
كه او آفریده است این جان ما


پگاه ازل گشته از او پدید
بد و نیك و كون و مكان آفرید


بدو راه جوییم از او راهبر
چو اویست سرچشمه علم و هنر


توانا و دانا عزیز و نكوست
كه سرچشمه علم و عرفان از اوست


فرود آمد از آسمان بر زمین
محمد كه بر او هزار آفرین


به پیروزی و روسپیدی همان
به سویش سفر كرد زی آسمان


به پرهیزكاری كنون بر شما
سفارشگرم با رضای خدا


دگر نیز خود نعمت كردگار
شمارم وگر چند شد بی شمار

[صفحه 237]

گشود است خود ایزد رهنما
در از علم و حكمت به روی شما


به هر یك همی نوبتی ویژه داد
كه پوشید و نوشید و باشید شاد


نباشید غافل ز روز جزا
كه پرسند از یك به یك ماجرا


دگر هدیه بخشید و خلعت نكو
كه دانید خود قدر نعمت از او


گذارید از نعمت حق سپاس
به دل پاك باشید و یزدان شناس


بگویم دگر از فرستادگان
كه مامور بودند از آسمان


به منظور تهذیب خلق شما
قرین گشته با بندگان خدا


به آموزش آرند جان را به راه
نماند یكی بنده ی حق، تباه


چه تلخی كشیدند بس ناگوار
جوانمرد بودند و هم بردبار


همه آنچه گفتم خدا كرد و خواست
كه در لوح محفوظ یك یك بجاست


چنین كرد، عبرت فزا كائنات
شب تیره و روز روشن صفات


همی سوی تقدیرشان پیش راند
به دنبال این كاروان كس نماند


چو اینجا بود خانه ی امتحان
ز اندیشه و كار پرسندتان


تو انسان دلبسته پر زرق و برق
پی لذت از غرب رفته به شرق


چه خوبست دانی كه این آبگیر
بود تیره دائم نه، صافی ضمیر


نمائیست این دهر بس دلربا
كه خاطر برآشوبد از عشوه ها


ولی خود به هنگامه ی امتحان
رباید همی زهره از این و آن


فریبنده دهریست نیرنگ باز
در این نور اندك بسی دلنواز


بود سایه كوتاه و ناپایدار
در این سایه كس را نباشد قرار


مكن تكیه بر كهنه دیوار پست
چو خم گشته بالا، ز پایین شكست


بر آن كس بود وای كاین خانه دید
پس آنگه در این سایه خوش آرمید


چو خاموش شد روشنایی كم
شد آن سایه، گردید خاطر دژم


چو این پایه سست است وارون شود
پناهنده در خاك مدفون شود


حذر كن كه صیاد دنیا كمین
گشوده، كمان را كشیده به كین


چو این تیر پران شود از كمان
فرورفته تا پر رسد بر نشان


حذر كن همی از دم واپسین
كه گور است در پیش و وحشت قرین


بیندیش از راه دور و دراز
كمین كرده وحشت در آن راه باز

[صفحه 238]

پس آنگه ترازوی عدل است و داد
كه بر نیك و بد اجر و كیفر دهاد


بدین نحو آیندگان با نیاز
به دنبال بگذشته پویند باز


نگردیده دندان این مرگ كند
بگیرد دگر جانتان تند و تند


دراندازد از پرتگاه عدم
همی دیر یا زود خود دم به دم


زمان بگذرد یاوه گردد مكان
قیامت عیان گردد اندر میان


ز بیغوله های قرون بی درنگ
برآرند ناگه سر از گور تنگ


برانگیزد از آب و خاك و هوا
همی خفته در گور از هر كجا


شود جمع ذرات انسان به جا
وگر جانور خورد و مرغ هوا


همی بازگردد چو روز نخست
به امر خدا گشته خود تندرست


در این حال در بین بیم و امید
همی گاه پرسیدن حق رسید


همه ایستاده دل اندیشناك
فروخفته گردن ره دیده چاك


جمال خدایی شود جلوه گر
همه بسته بر جلوه ی حق نظر


در آن هول صحرا و بلوا چنان
به حیرت درآیند بینندگان


به دست تهی غرق خجلت ز كار
به لطف خداوند امیدوار


در آن عرصه آنگه كه نوبت شود
چه بسیار ذلت كه عزت شود


چه بسیار بالا بلندی كه هست
در آن عرصه گردیده ناچیز و پست


همه بسته درهای نیرنگ و رنگ
نه تدبیر شد چاره گر نی درنگ


نفس خفته از بیم در سینه ها
شود جمله آوازها نارسا


عرق از دو سوی جبین شد روان
به شكل لگام آمده تا دهان


به وحشت بود جان چو از چارسو
رود وحشت و ترس در دل فرو


به كردار تندر برآرد صدا
فرشته فروخوانده حكم خدا


به پاداش و كیفر نصیب شما
به نیكویی و بد فرستد خدا


چه حساس و خوب آن ترازو بود
دقیق آن ترازوی نیكو بود


نه حق كسی را نماید تباه
چو یكسان بسنجد سپید و سیاه


نه وام كسی مانده بر گردنش
كه حق است میزان سنجیدنش


چه انسان ضعیف است و بس ناتوان
زند بیهده دم ز توش و توان


ببینید بیچاره از تار و پود
كه بی عزم خود آمد اندر وجود

[صفحه 239]

دگر ره چو دلبسته بر بود شد
علی رغم اندیشه نابود شد


به گهواره در ابتدا آرمید
دگر ره اجل سوی خویشش كشید


در آن روز چون از لحد سر كشد
ندارد اجازت كه دم بركشد


برآرد سر از خاك، خاطر پریش
ندارد همی اختیاری ز خویش


چنین است آن كس كه بر بال وهم
همی بود مغرور ادراك و فهم


اگر فرصتی داده شد بر بشر
از آن داده شد تا گریزد ز شر


ندادند تا او شود خیره سر
ز حق دور گردد گراید به شر


ندادند كو پنجه مستمند
بپیچد به درمانده آرد گزند


ندادند تا خویشتن را زیاد
ببیند برد قوم و خویشان زیاد


چنین مهلت او راست تا خویشتن
كند زنده با دانش و علم و فن


به اخلاق جان را دهد پرورش
نباشد همی فكر نان و خورش


عطا كرده مهلت خدا بر شما
كه جان را ببخشید نور و صفا


چه شیرین بود، وه چنین گفته ام
كه درهای معنی بسی سفته ام


كجا هست صاحبدلی هوشمند
بگیرد از این گفته اندرز و پند


بنوشد از این گفت هایم زلال
بجوید ره روشنی از ضلال


به دنبال او هر طرف تاختم
ولی حیف این گونه كم یافتم


به پرهیزكاری چنان سر كنید
كه خود با حقیقت برابر كنید


بدان سان كه گویی همه دیده ها
به هر جا بود دوخته بر شما


و یا خود نیوشنده ای تیزهوش
گشود است خود بر شما چشم و گوش


چنین آرزو بسته ام بر شما
كه پرهیز دارید خود از خطا


ز كردار ناخوش پشیمان شوید
به شایستگی اهل ایمان شوید


اطاعت نمائید از صالحان
كه پاكیزه دارید خود جسم و جان


چنین آرزو بسته ام بر شما
كه هرگز نباشید واپس گرا


بدین سان چو پروا كنید از گناه
بیفتید زین پند در شاهراه


به سودای دنیا ز راه هوس
مده سود عقبی ز كف، یك نفس


كه آینده در ابر ظلمت در است
كجا جای آسایش خاطر است؟


ببینید این آفرینش ز كیست؟
همی خلقت آدمی بهر چیست؟

[صفحه 240]

بتعظیم و تقدیس باری خدا
بكوشید چون او بود رهنما


كتاب خدا را بخوانید اگر
ز خشمش نمائید هر دم حذر


همان كن كه حق داده بر آن نوید
مكن آنكه دل را كند نا امید


شنیدن بود در جهان كار گوش
تو آن كن كه باشی حقیقت نیوش


نصیحت شنو باش و بر كار بند
شود خاطراتت چنین دلپسند


نهادند بر گنبد سبز سر
چراغ هدایت برای بشر


ببینید و از دیده عبرت كنید
مبادا كزان سرسری بگذرید


ببینید با چشم سر راه و چاه
نیفتید ناگاه در پرتگاه


ببین موی و روی سر و سینه ها
به هر یك سپردند كاری جدا


چو هر عضو بیهوده بر جا نبود
بدیعند و لازم برای وجود


همی خواستند آدمیزاده را
سر و سروری داده بر ما سوی


كه از نعمت حق بگوید سپاس
شود بنده ی خاص و یزدان شناس


گشاید همی دیدگان خرد
به كوی سعادت چنین ره برد


تفكر كند بر گذشت قرون
چو تاریخ باشد بدو رهنمون


كه آن رفتگان روزگاری نیاز
نشستند و زان پس گذشتند باز


بسی آرزوهای دور و دراز
كه می پروریدند در حرص و آز


چنین دم به دم مست تر می شدند
به غرقاب شهوت چو درمی شدند


به ناگاه توفنده دست اجل
برافكند از بیخ كاخ، امل


جوانی و زیبائیش در گذر
به پیری گراید شود خشك، تر


همان گیسوانی كه بد مشگ تر
چو كافور گردد همی جلوه گر


همان چشم جذاب، كم نور و مات
تهی گردد از جلوه های حیات


دهانی بدین گونه شیرین و گرم
ز پیری شود همچنان خشك چرم


همان قامت راست در زیر بار
به پیری خمیده شود مرگبار


به هر گوشه از تن كه گل بشكفید
برآمد یكی خار و گل پر كشید


شود سرد و خاموش دل مرگبار
چو دلسردی پیر شد یادگار


دریغا كه چون رفت خرم بهار
بماند بدین سان خزان یادگار


بهار جوانی چو پرداخت جا
خزان در رسد سرد و زهره ریا

[صفحه 241]

جوانی چو رویا و تعبیر آن
نداند كسی تا سر آید زمان


بگویید با خسرو تاجدار
كه بنشسته بر تخت زرین نگار


زده تكیه بر بالش پرنیان
سرافراز گردیده است از جهان


توانا بود هر چه دست شهان
ضعیف است با گردش آسمان


كه نتواند آن دست مرد دلیر
بگرداند از چرخ یك دم مسیر


همی روز روشن، شبان سیاه
بپویند بی وقفه خورشید و ماه


به جریان قهریست دائم به راه
فروزنده خورشید و تابنده ماه


نگردند هرگز به دل خواه كس
چه مغرور باشید بر خویش بس


شما راست امروز بسیار یار
ولی نیست یاری چو برگشت كار


كه در بینوایی شود بر تو یار
در آن تیره بختی بود غمگسار


مگس ها به دكان حلوافروش
زیادند هر لحظه بر گرد نوش


چشیدند حلوا به هر لحظه بس
چو طی گشت حلوا نماند مگس


چو این ناتوانان بی بال و پر
نشاید كشیدن سوی اوج سر


بگیرند در سطح بالا قرار
به ناچار گردند خود ریزه خوار


نباشند همچون همایون همای
كه در قاف عزت گرفته است جای


در آن گوشه سر كرده با استخوان
نیازارد از همت خویش جان


نه چون شاهبازند یا تیز پر
به هر لحظه در صید پیروزگر


به همت بر اتلال بالا شوند
شكار بزرگی به چنگ آورند


چو برگشت اقبال از تاجدار
به خاك مذلت همی گشت خوار


دگر نیست از چاپلوسان خبر
كه رفتند بر پای بوس دگر


چو بیچاره سلطان درافتد به خاك
سر تاجور خفته اندر مغاك


گرو رفته در گور بر كار خویش
پریشان گفتار و كردار خویش


در آن تنگ و تاریك ناخوش مغاك
به هر سو نبیند بجز خاك و خاك


به توهین و تحقیر منما نظر
بر آن خاك افسرده در گور در


كه این خاك بوده است خود سروری
به عزت در آغوش سیمین بری


خدایا چه نابخرد آن مردمند
كه بر حق به شوخی همی بنگرند


چو جانها گرانبار و دل سنگ شد
حقیقت چنین خوار و بی رنگ شد

[صفحه 242]

عواطف به نیرنگ آلوده شد
چنین مغزها خشك و فرسوده شد


نه در سینه ها خود دلی گرم ماند
نه در قلبها عشق و آزرم ماند


بدانید چون بازگردد دكان
شود عرضه كالای هر دو جهان


متاعی بجز عشق و ایثار نیست
وگر هست بر او خریدار نیست


ترحم، جوانمردی و پس عفاف
همی دارد از عشق و عفت، لفاف


بدانید در نزد صاحبدلان
اگر نیست دل شیفته بی گمان


در آن جمع ناچار رسوا شود
دل از بی غم عشق پیدا شود


گذرگاه تنگیست نامش صراط
كه زاهد گذر می كند با نشاط


چراغ وفا گر نبد تابناك
به لغزش درافتد از آنجا به خاك


به خاكی كه دیگر جهنم شده است
سزاوار بدكاره آدم شده است


چو اینست پایان كار بشر
سزد گر نشینی به اندیشه در


هم اكنون به روزی كه باشد نیاز
به تدبیر گردد همی چاره ساز


به علم و عمل كوش و فضل و هنر
به تقوی و دین باش پرهیزگر


مبادا قیامت چو شد آشكار
در آن هول میدان شوی شرمسار


بكوشید در كار سازنده، روز
چو خورشید باشید گیتی فروز


بمانید بیدار شب های تار
عبادت كنید از خداوندگار


چو صاحبدلان باش اندیشمند
چنین پای دیو هوی را ببند


به اخلاص كوشی چو در بندگی
چو خورشید گردی به تابندگی


بر امیال چون چیره شد جان پاك
نگردد به هر آرزو جامه چاك


كشیده است دامان ز چنگ هوی
چو دل بسته دارد همی بر خدا


نگردد به دنیا به لغزش دچار
كه امید بسته است بر كردگار


گذشته از این دهر پاكیزه كار
در آغوش رحمت گرفته قرار


نكردند اندك زمان را تلف
شب و روز یابند دین و شرف


گرفتند از عمر و از مال، كام
چو بودند در دهر نیكو مرام


قفس را شكستند و سوی بهشت
كشیدند پر در پی سرنوشت


وصیت كنم باش پرهیزكار
به یكدم مشو غافل از كردگار


خداوند هر گفتنی گفته است
فرستادگان را فرستاده است

[صفحه 243]

چو بر بنده كرده است حجت تمام
دگر بنده گردیده مسئول تام


چو فردا به میزان شود خود به پا
دگر عذر و پوزش نباشد روا


در آن روز انسان نیكو روش
به جان جسته از خوان حق پرورش


به بال فرشته نشیند به ناز
به معشوق خود كرده راز و نیاز


تو مپسند بر هیچ جنبنده آن
كه گر بر تو كردند گردی غمان


تبهكار را اهریمن بی حیا
كند، زشت زیبا به چشم شما


بگوید شما را ستمگر شوید
به ایوان و كاخ ستم درشوید


گذارید پا بر سر و سینه ها
كه تا كاخ بیداد ماند به پا


ز فریاد درمانده لذت برید
چو خود را به خون كسان پرورید


چنین گوید امروز آن بدگهر
به فردا بپیچد از این گفته سر


به تلقین چو از ره به در برد دیو
چو از جان گمراه بر شد غریو


چو درمانده گردید خود خیره سر
شود دیو از آن گفته انكارگر


ز چشم هوس بركشد پرده را
كند بینوا راه گم كرده را


درافتد به وحشت چو بدكاره دیو
ز حسرت برآورده از دل غریو

[صفحه 244]


صفحه 237، 238، 239، 240، 241، 242، 243، 244.