کد مطلب:35539 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:128
به خدای پناه می بریم و به سوی او بازمی گردیم. این خطابه را «عزا» می نامند و از برجسته ترین خطابه های امیرالمومنین (ع) شمرده می شود. قسمتی از این لایحه مقدس در بخش اول از سخنان علی (ع) كه به عنوان «انسان آغاز می شود» ترجمه شده و اكنون به بازمانده اش می پردازیم تا ترجمه این خطبه ی شیوا تكمیل گردد: ز دور است نزدیك و از دسترس ستایش بود ویژه بر آن خدا بود آستانش همیشه پناه حوادث از او گشت صورت پذیر شود نعمتش بخش بی انتها به یكتایی اش هست ایمان ما پگاه ازل گشته از او پدید بدو راه جوییم از او راهبر توانا و دانا عزیز و نكوست فرود آمد از آسمان بر زمین به پیروزی و روسپیدی همان به پرهیزكاری كنون بر شما دگر نیز خود نعمت كردگار [صفحه 237] گشود است خود ایزد رهنما به هر یك همی نوبتی ویژه داد نباشید غافل ز روز جزا دگر هدیه بخشید و خلعت نكو گذارید از نعمت حق سپاس بگویم دگر از فرستادگان به منظور تهذیب خلق شما به آموزش آرند جان را به راه چه تلخی كشیدند بس ناگوار همه آنچه گفتم خدا كرد و خواست چنین كرد، عبرت فزا كائنات همی سوی تقدیرشان پیش راند چو اینجا بود خانه ی امتحان تو انسان دلبسته پر زرق و برق چه خوبست دانی كه این آبگیر نمائیست این دهر بس دلربا ولی خود به هنگامه ی امتحان فریبنده دهریست نیرنگ باز بود سایه كوتاه و ناپایدار مكن تكیه بر كهنه دیوار پست بر آن كس بود وای كاین خانه دید چو خاموش شد روشنایی كم چو این پایه سست است وارون شود حذر كن كه صیاد دنیا كمین چو این تیر پران شود از كمان حذر كن همی از دم واپسین بیندیش از راه دور و دراز [صفحه 238] پس آنگه ترازوی عدل است و داد بدین نحو آیندگان با نیاز نگردیده دندان این مرگ كند دراندازد از پرتگاه عدم زمان بگذرد یاوه گردد مكان ز بیغوله های قرون بی درنگ برانگیزد از آب و خاك و هوا شود جمع ذرات انسان به جا همی بازگردد چو روز نخست در این حال در بین بیم و امید همه ایستاده دل اندیشناك جمال خدایی شود جلوه گر در آن هول صحرا و بلوا چنان به دست تهی غرق خجلت ز كار در آن عرصه آنگه كه نوبت شود چه بسیار بالا بلندی كه هست همه بسته درهای نیرنگ و رنگ نفس خفته از بیم در سینه ها عرق از دو سوی جبین شد روان به وحشت بود جان چو از چارسو به كردار تندر برآرد صدا به پاداش و كیفر نصیب شما چه حساس و خوب آن ترازو بود نه حق كسی را نماید تباه نه وام كسی مانده بر گردنش چه انسان ضعیف است و بس ناتوان ببینید بیچاره از تار و پود [صفحه 239] دگر ره چو دلبسته بر بود شد به گهواره در ابتدا آرمید در آن روز چون از لحد سر كشد برآرد سر از خاك، خاطر پریش چنین است آن كس كه بر بال وهم اگر فرصتی داده شد بر بشر ندادند تا او شود خیره سر ندادند كو پنجه مستمند ندادند تا خویشتن را زیاد چنین مهلت او راست تا خویشتن به اخلاق جان را دهد پرورش عطا كرده مهلت خدا بر شما چه شیرین بود، وه چنین گفته ام كجا هست صاحبدلی هوشمند بنوشد از این گفت هایم زلال به دنبال او هر طرف تاختم به پرهیزكاری چنان سر كنید بدان سان كه گویی همه دیده ها و یا خود نیوشنده ای تیزهوش چنین آرزو بسته ام بر شما ز كردار ناخوش پشیمان شوید اطاعت نمائید از صالحان چنین آرزو بسته ام بر شما بدین سان چو پروا كنید از گناه به سودای دنیا ز راه هوس كه آینده در ابر ظلمت در است ببینید این آفرینش ز كیست؟ [صفحه 240] بتعظیم و تقدیس باری خدا كتاب خدا را بخوانید اگر همان كن كه حق داده بر آن نوید شنیدن بود در جهان كار گوش نصیحت شنو باش و بر كار بند نهادند بر گنبد سبز سر ببینید و از دیده عبرت كنید ببینید با چشم سر راه و چاه ببین موی و روی سر و سینه ها چو هر عضو بیهوده بر جا نبود همی خواستند آدمیزاده را كه از نعمت حق بگوید سپاس گشاید همی دیدگان خرد تفكر كند بر گذشت قرون كه آن رفتگان روزگاری نیاز بسی آرزوهای دور و دراز چنین دم به دم مست تر می شدند به ناگاه توفنده دست اجل جوانی و زیبائیش در گذر همان گیسوانی كه بد مشگ تر همان چشم جذاب، كم نور و مات دهانی بدین گونه شیرین و گرم همان قامت راست در زیر بار به هر گوشه از تن كه گل بشكفید شود سرد و خاموش دل مرگبار دریغا كه چون رفت خرم بهار بهار جوانی چو پرداخت جا [صفحه 241] جوانی چو رویا و تعبیر آن بگویید با خسرو تاجدار زده تكیه بر بالش پرنیان توانا بود هر چه دست شهان كه نتواند آن دست مرد دلیر همی روز روشن، شبان سیاه به جریان قهریست دائم به راه نگردند هرگز به دل خواه كس شما راست امروز بسیار یار كه در بینوایی شود بر تو یار مگس ها به دكان حلوافروش چشیدند حلوا به هر لحظه بس چو این ناتوانان بی بال و پر بگیرند در سطح بالا قرار نباشند همچون همایون همای در آن گوشه سر كرده با استخوان نه چون شاهبازند یا تیز پر به همت بر اتلال بالا شوند چو برگشت اقبال از تاجدار دگر نیست از چاپلوسان خبر چو بیچاره سلطان درافتد به خاك گرو رفته در گور بر كار خویش در آن تنگ و تاریك ناخوش مغاك به توهین و تحقیر منما نظر كه این خاك بوده است خود سروری خدایا چه نابخرد آن مردمند چو جانها گرانبار و دل سنگ شد [صفحه 242] عواطف به نیرنگ آلوده شد نه در سینه ها خود دلی گرم ماند بدانید چون بازگردد دكان متاعی بجز عشق و ایثار نیست ترحم، جوانمردی و پس عفاف بدانید در نزد صاحبدلان در آن جمع ناچار رسوا شود گذرگاه تنگیست نامش صراط چراغ وفا گر نبد تابناك به خاكی كه دیگر جهنم شده است چو اینست پایان كار بشر هم اكنون به روزی كه باشد نیاز به علم و عمل كوش و فضل و هنر مبادا قیامت چو شد آشكار بكوشید در كار سازنده، روز بمانید بیدار شب های تار چو صاحبدلان باش اندیشمند به اخلاص كوشی چو در بندگی بر امیال چون چیره شد جان پاك كشیده است دامان ز چنگ هوی نگردد به دنیا به لغزش دچار گذشته از این دهر پاكیزه كار نكردند اندك زمان را تلف گرفتند از عمر و از مال، كام قفس را شكستند و سوی بهشت وصیت كنم باش پرهیزكار خداوند هر گفتنی گفته است [صفحه 243] چو بر بنده كرده است حجت تمام چو فردا به میزان شود خود به پا در آن روز انسان نیكو روش به بال فرشته نشیند به ناز تو مپسند بر هیچ جنبنده آن تبهكار را اهریمن بی حیا بگوید شما را ستمگر شوید گذارید پا بر سر و سینه ها ز فریاد درمانده لذت برید چنین گوید امروز آن بدگهر به تلقین چو از ره به در برد دیو چو درمانده گردید خود خیره سر ز چشم هوس بركشد پرده را درافتد به وحشت چو بدكاره دیو [صفحه 244]
«انا بالله عائذون و الیه راجعون»
بود دور و او را ندیده است كس
كه اویست بخشنده و رهنما
به حسرت نصیبان گم كرده راه
به اجرای فرمان او ناگزیر
بر آن بخشش شكر گوییم ما
كه او آفریده است این جان ما
بد و نیك و كون و مكان آفرید
چو اویست سرچشمه علم و هنر
كه سرچشمه علم و عرفان از اوست
محمد كه بر او هزار آفرین
به سویش سفر كرد زی آسمان
سفارشگرم با رضای خدا
شمارم وگر چند شد بی شمار
در از علم و حكمت به روی شما
كه پوشید و نوشید و باشید شاد
كه پرسند از یك به یك ماجرا
كه دانید خود قدر نعمت از او
به دل پاك باشید و یزدان شناس
كه مامور بودند از آسمان
قرین گشته با بندگان خدا
نماند یكی بنده ی حق، تباه
جوانمرد بودند و هم بردبار
كه در لوح محفوظ یك یك بجاست
شب تیره و روز روشن صفات
به دنبال این كاروان كس نماند
ز اندیشه و كار پرسندتان
پی لذت از غرب رفته به شرق
بود تیره دائم نه، صافی ضمیر
كه خاطر برآشوبد از عشوه ها
رباید همی زهره از این و آن
در این نور اندك بسی دلنواز
در این سایه كس را نباشد قرار
چو خم گشته بالا، ز پایین شكست
پس آنگه در این سایه خوش آرمید
شد آن سایه، گردید خاطر دژم
پناهنده در خاك مدفون شود
گشوده، كمان را كشیده به كین
فرورفته تا پر رسد بر نشان
كه گور است در پیش و وحشت قرین
كمین كرده وحشت در آن راه باز
كه بر نیك و بد اجر و كیفر دهاد
به دنبال بگذشته پویند باز
بگیرد دگر جانتان تند و تند
همی دیر یا زود خود دم به دم
قیامت عیان گردد اندر میان
برآرند ناگه سر از گور تنگ
همی خفته در گور از هر كجا
وگر جانور خورد و مرغ هوا
به امر خدا گشته خود تندرست
همی گاه پرسیدن حق رسید
فروخفته گردن ره دیده چاك
همه بسته بر جلوه ی حق نظر
به حیرت درآیند بینندگان
به لطف خداوند امیدوار
چه بسیار ذلت كه عزت شود
در آن عرصه گردیده ناچیز و پست
نه تدبیر شد چاره گر نی درنگ
شود جمله آوازها نارسا
به شكل لگام آمده تا دهان
رود وحشت و ترس در دل فرو
فرشته فروخوانده حكم خدا
به نیكویی و بد فرستد خدا
دقیق آن ترازوی نیكو بود
چو یكسان بسنجد سپید و سیاه
كه حق است میزان سنجیدنش
زند بیهده دم ز توش و توان
كه بی عزم خود آمد اندر وجود
علی رغم اندیشه نابود شد
دگر ره اجل سوی خویشش كشید
ندارد اجازت كه دم بركشد
ندارد همی اختیاری ز خویش
همی بود مغرور ادراك و فهم
از آن داده شد تا گریزد ز شر
ز حق دور گردد گراید به شر
بپیچد به درمانده آرد گزند
ببیند برد قوم و خویشان زیاد
كند زنده با دانش و علم و فن
نباشد همی فكر نان و خورش
كه جان را ببخشید نور و صفا
كه درهای معنی بسی سفته ام
بگیرد از این گفته اندرز و پند
بجوید ره روشنی از ضلال
ولی حیف این گونه كم یافتم
كه خود با حقیقت برابر كنید
به هر جا بود دوخته بر شما
گشود است خود بر شما چشم و گوش
كه پرهیز دارید خود از خطا
به شایستگی اهل ایمان شوید
كه پاكیزه دارید خود جسم و جان
كه هرگز نباشید واپس گرا
بیفتید زین پند در شاهراه
مده سود عقبی ز كف، یك نفس
كجا جای آسایش خاطر است؟
همی خلقت آدمی بهر چیست؟
بكوشید چون او بود رهنما
ز خشمش نمائید هر دم حذر
مكن آنكه دل را كند نا امید
تو آن كن كه باشی حقیقت نیوش
شود خاطراتت چنین دلپسند
چراغ هدایت برای بشر
مبادا كزان سرسری بگذرید
نیفتید ناگاه در پرتگاه
به هر یك سپردند كاری جدا
بدیعند و لازم برای وجود
سر و سروری داده بر ما سوی
شود بنده ی خاص و یزدان شناس
به كوی سعادت چنین ره برد
چو تاریخ باشد بدو رهنمون
نشستند و زان پس گذشتند باز
كه می پروریدند در حرص و آز
به غرقاب شهوت چو درمی شدند
برافكند از بیخ كاخ، امل
به پیری گراید شود خشك، تر
چو كافور گردد همی جلوه گر
تهی گردد از جلوه های حیات
ز پیری شود همچنان خشك چرم
به پیری خمیده شود مرگبار
برآمد یكی خار و گل پر كشید
چو دلسردی پیر شد یادگار
بماند بدین سان خزان یادگار
خزان در رسد سرد و زهره ریا
نداند كسی تا سر آید زمان
كه بنشسته بر تخت زرین نگار
سرافراز گردیده است از جهان
ضعیف است با گردش آسمان
بگرداند از چرخ یك دم مسیر
بپویند بی وقفه خورشید و ماه
فروزنده خورشید و تابنده ماه
چه مغرور باشید بر خویش بس
ولی نیست یاری چو برگشت كار
در آن تیره بختی بود غمگسار
زیادند هر لحظه بر گرد نوش
چو طی گشت حلوا نماند مگس
نشاید كشیدن سوی اوج سر
به ناچار گردند خود ریزه خوار
كه در قاف عزت گرفته است جای
نیازارد از همت خویش جان
به هر لحظه در صید پیروزگر
شكار بزرگی به چنگ آورند
به خاك مذلت همی گشت خوار
كه رفتند بر پای بوس دگر
سر تاجور خفته اندر مغاك
پریشان گفتار و كردار خویش
به هر سو نبیند بجز خاك و خاك
بر آن خاك افسرده در گور در
به عزت در آغوش سیمین بری
كه بر حق به شوخی همی بنگرند
حقیقت چنین خوار و بی رنگ شد
چنین مغزها خشك و فرسوده شد
نه در قلبها عشق و آزرم ماند
شود عرضه كالای هر دو جهان
وگر هست بر او خریدار نیست
همی دارد از عشق و عفت، لفاف
اگر نیست دل شیفته بی گمان
دل از بی غم عشق پیدا شود
كه زاهد گذر می كند با نشاط
به لغزش درافتد از آنجا به خاك
سزاوار بدكاره آدم شده است
سزد گر نشینی به اندیشه در
به تدبیر گردد همی چاره ساز
به تقوی و دین باش پرهیزگر
در آن هول میدان شوی شرمسار
چو خورشید باشید گیتی فروز
عبادت كنید از خداوندگار
چنین پای دیو هوی را ببند
چو خورشید گردی به تابندگی
نگردد به هر آرزو جامه چاك
چو دل بسته دارد همی بر خدا
كه امید بسته است بر كردگار
در آغوش رحمت گرفته قرار
شب و روز یابند دین و شرف
چو بودند در دهر نیكو مرام
كشیدند پر در پی سرنوشت
به یكدم مشو غافل از كردگار
فرستادگان را فرستاده است
دگر بنده گردیده مسئول تام
دگر عذر و پوزش نباشد روا
به جان جسته از خوان حق پرورش
به معشوق خود كرده راز و نیاز
كه گر بر تو كردند گردی غمان
كند، زشت زیبا به چشم شما
به ایوان و كاخ ستم درشوید
كه تا كاخ بیداد ماند به پا
چو خود را به خون كسان پرورید
به فردا بپیچد از این گفته سر
چو از جان گمراه بر شد غریو
شود دیو از آن گفته انكارگر
كند بینوا راه گم كرده را
ز حسرت برآورده از دل غریو
صفحه 237، 238، 239، 240، 241، 242، 243، 244.